آتوسا خانمآتوسا خانم، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

جوانه دلمون

یک سال شیرین.خاطره بارداری

1392/2/11 23:54
نویسنده : مامان شیما
181 بازدید
اشتراک گذاری

عسلم

نازگلم

گلابتونم

ازتو ممنونم که اسم زیبای مادر رو بر گردنم اویختی و وجودم با وجودت گرما گرفت و سبز شد

شیرین من

با تو بودن برایم لذتی دارد که با هیچ چیز نمیتوان قیاسش کرد

مادر بودن حسی است که تا تجربه اش نکنی نمیفهمی یعنی چه......

 

دختر نازنینم

سال گذشته همین روزها بود که بدنم به خاطر خاطره تلخ اسفند 90 به هم ریخته بود و برای انجام ازمایش به دکتر رفتم

دلبندم 3 خاطره تلخ را در جان و روحم داشتم و هر سه بار با تکه ای از وجودم خداحافظی کردم

تکه هایی که نیامده میرفتند ومرا در غم رها میکردنند

نمیدانستم که تو امده ای

نمیدانستم که دیگر این بار خداحافظی نمیکنی

ازمایشم که مثبت شد باور نمیکردم بی خبر کج دلم خانه کرده ای

گلابتونم درست روز مادر بود که باید سونو میدادم و میفهمیدم که ایا میمانی یا نیامده میروی

با ترس و لرز دراز کشیدم

با ترس و لرز به صورت دکتر نگرستیم و سکوت کردم

نمیدانستم باید بپرسم یا نه!!!!!!!

باید بپرسم که هستی یا نه؟؟؟؟؟؟

به خود جرات دادم با خود اندیشیدم که 3 بار با جواب منفی روبرو شده ام پس دیگر چیزی برای از دست دادن نیست

من:اقای دکتر قلبش تشکیل شده؟؟؟؟؟؟چیزی هست؟؟ساک بارداری هست؟؟؟؟؟؟

دکتر: نه تنها ساکشو اورده با چمدونش اومده

نمیدانستم چه میگوید

تا اینکه صدایی امد

گوش دادم..صدای چه بود؟؟؟؟؟؟؟شبیه صدای قلب بود

اری عسلم

اری گلم.گلابتونم

صدای دلنشین ضربان زندگی تو بود

ضربانی که 3 بار از شنیدنش محروم ماندم

فقط اشک بود و اشک

نمیتوانستم بخندنم

نمیتوانستم کلامی بر زبان اورم ......تنها گوش دادم و صدای معجزه را شنیدم

فقط زیر لب صلوات فرستادم و خدا رو شکر گفتم که اینبرا ناامید بلند نشدم

به سراغ پدرت رفتم و برایش گفتم

گفتم که تو بی خبر اما خوش خبر امده ای 

و او هم فقط مات و مبهوت بود

سکوت بود و اشک بود

عزیزه شیرینم خوش امدی

 

دوستت دارم گلابتونم....دخترم....عسلم 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)